يك مصاحبه

پونه ابدالي
abdali2535@yahoo.com

كيفش را با ظرافتي خاص زير بغل زده بود، اطراف را با نگراني نگاه كرد و روي صندلي نشست، انگشتهايي بلند و كشيده با ناخنهايي تيره رنگ داشت، موهاي بلوندش را پشت گوش داد و سيگاري از جا سيگاري طلائي رنگش از داخل كيف بيرون كشيد، نور چراغ توي صورتش ميخورد، چينهاي ريز دور چشم زير پوششي از كرم پودر پنهان بود، سيگار را آهسته گوشه لبهاي پهن و قرمزش گذاشت و آتش زد، دودش را به هوا داد، انگشت اشاره را زير چانه گذاشت و لبخندي زد.
ًَُ" نگوييد با اسم و سال تولد شروع كنم من از اين مصاحبه هاي كليشه اي بيزارم" خنديد، با ناآرامي دكمه يقه اش را باز كرد و دست را دور گردن ماليد:" فكركنيد اسمم را فراموش كرده ام ، چيزهايي كه تكرار نميشوند زود فراموش ميشود، خيلي زود." لنگه ابروي چپش را بالا انداخت:" سيگار ميكشيد؟" گوشه پلك راستش ميلرزيد، گوشواره هايش در هر تكان زير نور چراغ ميدرخشيد. " نگفتيد از كدام روزنامه يا مجله آمديد؟ زنان؟ مردان؟ آفتاب؟ مهتاب؟ يا از همين اسمهاي مضحك كه ژستهاي فمينيستي مي آيند و آخر همه اشان همجنس بازند؟..." خنديد و سرش را به عقب داد:" هيچ فرقي ندارد عزيزم فقط احساس كردم شما را جائي ديده ام "
سرش را به راست متمايل كرد و متفكرانه گفت:" اسم اون حس غريبه و سرد را بگذار بگوييم " تنهايي" دنياي پر از وهمي است، تاريك و سرد، خيلي سرد...اما!"
چشمهايش را ريز كرد:" همه دوست دارند وارد اين تاريكي بشوند و در عين حال از آن گريزانند." خودش را جا به جا كرد و تكه اي از انتهاي مويش را دور انگشت پيچاند:" اوايلش كمي سخت است بخصوص كنار آمدن با صداها، صداهايي كه در مواقع عادي نميشنوي. انگار هميشه هنگام خواب تير و تخته ها قولنج ميشكانند، باد كه مي آيد و مي رود تازه لق لق حصير پشت پنجره شروع ميشود و وقتي نفست در سينه حبس شده صداي لعنتي پاي سوسك روي روزنامه ها.." بيني اش را چيني داد و گفت:" ميدانستم پدر و مادرم دير يا زود ميروند و رفتند، برادرها و خواهرها هر يك به سويي و دوستها تاهل و كار و بچه و هزار مسئوليت جديد كه من نداشتم و آنها داشتند، آنها حسرت من را ميخوردند، شوهرانشان به من بد گمان بودند و خودشان گهگداري مثل همين خاله شلخته هاي قديمي دوره ام ميكردند كه چرا شوهر نميكنم، ادامه ارتباط در گرو تاهل من بود." باد زوزه ميكشيد و شاخه هاي خشك درختان روي شيشه كشيده ميشد. اتاق دم كرده بود، نگاهي به پنجره انداخت و با دستمال كوچكي كنار شقيقه هايش را پاك كرد:" دنياي من از دنياي آنها فاصله ميگرفت آنها نگران يبوست بچه و مهماني شب جمعه و خيانت شوهرانشان بودند و من، كم كم ديگر حرفهاي آنها را نميشنيدم همين " كر" شدن فاصله بين من و دوستان دوران كودكي ام را بيشتر و بيشتر ميكرد آنها را دوست داشتم ، با همه جانماز آب كشيدنهايشان كنارشوهران و دروغهايي كه ميگفتند، اما آنها انگار گم ميشدند در يك دنياي ديگر شايد هم اين من بودم كه گم ميشدم... نميدانم." خنديد و خودش را روي صندلي جا به جا كرد به چپ و راست نگاهي انداخت و گفت:" ساعتهاي خالي؟" لبهايش را به هم فشرد و سيگار ديگري آتش زد، به رو به رو خيره ماند زير لب گفت:" ساعتهاي خالي ..آره! چيزي از بازي ذهني شنيده اي؟ دنياي آدم را پر ميكند از روياهاي دست نيافتني، روياي صداهاي آشنا، صداي خنده، بوي مرد، نفس زندگي...همين شد سراسر شبهاي خالي من..." پاي چپ را روي پاي راست انداخت، مچ تو پر و سفيد رنگش از كنار چاك دامن سبز بيرون زد:" آن دوستها حتي ميترسيدند به مرد غريبه اي نگاه كنند، از لرزيدن دلشان آگاه بودند...شوهرانشان نيمخواستند آنها بامن رفت و آمد كنند از يك انسان تنها ميترسيدند...روياي تجرد رنگين تر از زندگي متاهلي است، گول ميزند."
چشمكي زد و خنديد:" فاصله ها كه زياد تر شد همگي طي يك توافق دروني ناگفته از هم جدا شديم و من، چشم به راه پيغامهايشان بودم تنها روي صفحه موبايل كه تولدم را تبريك ميگفتند. ميبيني؟ آنها حتي نميخواستند با من حرف بزنند، از همان زمان بود كه به آن صفحه جادويي جديد معتاد شدم." كمي روي صندلي جا به جا شد:" بچه كه بودم ميديدم مادر بزرگم با خودش حرف ميزند، فكر ميكردم علائم ديوانگيست اما نه علائم بي كسي بود... بي كسي" سكوت كرد، در كيفش را باز كرد و جعبه كوچكي از آن بيرون كشيد و خودش را درون آن نگريست بعد در جعبه را بست و آنرا درون كيفش گذاشت، دستش را زير چانه برد و به جلو خم شد:" گاهي صداهايي ميشنوي صداي كسي كه اسمت را صدا ميزند مثل صداي پدر، با اشتياق برميگردي، ميخواهي در آغوشش بگيري، ولي او نيست، هيچ كس نيست، تنهايي عين واقعيت است تلخ و سرد." به صندلي تكيه زد، گوشه پلك را خاراند:" دنياي مجازي آن جعبه روزهاي زيادي را پر كرد. آدمهايي كه نميديديشان اما آنقدر بهشان عادت كرده بودي كه به خاطرش ساعتها به صفحه مونيتور چشم بدوزي و در انتظار صورتكي باشي تا خندان شود، ودلهره اي خفيف داشته باشي كه كيستند و چيستند"
سرش را پائين انداخت با دكمه پيراهنش بازي ميكرد:" مردهاي اينترنتي...آه تا بفهمند كه تنهايي و در رنجي و يك زني حرفهاي محبت آميز و قربان صدقه هايشان شروع ميشود." ناگهان چشمهايش را بالا آورد و به رو به رو زل زد:" آنها را گهگداري ديده ام مردهاي زن مرده، شاعراني كه به دنبال سوژه براي شعرهايشان ميگشتند، پسرهاي جوان نو بالغ كه ..." خنده بلندي كرد و سيگار ديگري آتش زد:" زياد طول نميكشد تا همه اشان را بشناسي، و شناختن مردهاي متعدد در فرهنگ من يعني..." پك محكمي به سيگارش زد پلك راستش از لرزشي خفيف مي پريد:" ولي دنيايشان متفاوت است، آنقدر از دوست دخترهاي احمقشان مطمئن هستند كه نگران هيچ خيانتي نميشوند، نگران مهمانيهاي شب تعطيلشان هم نيستند...با هم شراب ميخوريم، شوخيهاي مبتذل ميكنيم، فيلم ميبينيم، ميخوابيم . گاه اوقات فكر ميكنم كه همه انسانها به يك نحوي تنها هستند." چشمهايش برقي زد و گفت:" ديدن يا شناختن مردها! چيزي كه تو را به اينجا كشانده نه؟ ميتواني سرمقاله اين هفته ات را درشت تيتر بزني كه زني از تنهايي فاحشه شد... چطور است؟"
دستهايش را روي ميز مشت كرد و دندانهايش را به هم سائيد:" همه اتان به دنبال سوژه هاي دستمالي شده ايد، بوي گند ميدهيد، زن خوب، زن بد، زنهاي خوب خانه دار هستند و بچه دار و هم خوابه اي بي نك و نال و سر بزير. زنهاي بد يا مطلقه اند يا مجرد، تنها هستند و دوست پسر ميگيرند و عاقبت آدمهايي مثل تو مي آيند و اين سكوت را به هم ميريزند"
ناگهان آرام شد، خنده تلخي كرد و به صندلي تكيه داد و نفسي عميق كشيد:" نميدانم تعيين راه زندگي دست سرنوشت است يا انسان، دوستان غبطه زندگي آرام من را مي خورند و من در حسرت آغوشي هستم بي دغدغه. ولي مشكل ميداني چيست؟ باور ميكني كه آنها ميمانند، آن مردها با حرفهاي محبت آميزشان، و زود وابسته ميشوي و عادت ميكني." سرش را با افسوس تكان داد:" ولي آنها ميروند، خيلي زود."
با كلافگي سرش را تكان داد و موهايش را مشت كرد آنها را روي شانه چپش ريخت، ته مانده سيگارش را در زير سيگاري انداخت و آرام در كيفش را بست و روبروي آئينه ايستاد، خنده بلندي كرد، خنده اش بلند و بلند تر شد صداي خنده اش دور اتاق تاريك پيچيد، اشك از چشمهايش جاري شده بود، به سرفه افتاد كمرش را خم كرد و دست را روي زانو گذاشت، راست ايستاد و خودش را درآئينه نگريست، به نيم رخ ايستاد و كمرش را صاف كرد و كيفش را بغل زد و از گوشه چشم راست خودش را نگاهي كرد، خنده جنون آسايش با بغضي در هم شكست، گريست ، روي ميز آرايشش خم شد و گريست، دكمه هاي پيراهنش را باز كرد و با عجله لباسش را از تنش در آورد و روي تخت انداخت، زير لب گفت:" مصاحبه؟؟" وخنديد. موهايش آشفته بود، خط سياهي روي گونه هايش شياد باز كرده بود. با تنفر دستي روي آئينه كشيد و بعد روي صندلي ولو شد، پيشانيش را روي لبه ميز گذاشت. شانه هايش آرام آرام تكان ميخورد.
باد زوزه ميكشيد، شاخه درختان روي شيشه كشيده ميشد و اين تنها صدايي بود كه در خانه ميپيچيد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30838< 20


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي